گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - اصلاح دین
فصل سی و پنجم
.II -مدارس


طبیعی بود که انقلاب دینی تارو پود روش آموزش و پرورش اروپای باختری را از هم میگسست; زیرا آن روش تقریبا بکلی در انحصار کلیسا بود، و بر انداختن نفوذ روحانیون اصیل آیین، تنها از راه درهم شکستن تسلط آنها بر روش آموزش و پرورش عمومی میسر میشد. لوتر مدارس زبان لاتینی زمان خود را متهم میکرد به اینکه به شاگرد چیزی نمیآموختند “جز قدری زبان لاتینی ناقصی که بتواند کشیش شود و ادعیه مراسم قداس را بخواند ... . و، با این حال، چنان در تمام عمر نادان بماند که نه مستعد قدقد کردن باشد و نه لایق تخم گذاردن.
اما دانشگاه ها در نظر وی به جایگاه جانیان، یا معابد مولک، و یا کنسینه های فساد میماندند; “هیچ چیز از آن جهنمیتر ...

بر روی زمین ظاهر نشد ... یا هرگز نخواهد شد;” و نتیجه میگرفت که دانشگاه ها “تنها قابل آنند که با خاک یکسان شوند.” ملانشتون به این سبب با وی موافق بود که اعتقاد داشت دانشگاه ها دانشجویان را کافر بار میآورند. عقیده کارلشتات، “پیامبران” تسویکاو، و آناباتیستها مبنی بر رستگاری است بخوبی مورد قبول والدینی که میل نداشتند هزینه تحصیلی فرزندانشان را به گردن گیرند واقع شد. بعضی از ایشان استدلال میکردند که چون تحصیلات عالی بیشتر به خاطر آن است که دانشجویان را برای کشیش شدن آماده سازد، و حال آنکه دیگر در آن زمان کار کشیشها از رونق افتاده بود، بس غیر منطقی است که فرزندان خود را به دانشگاه ها بفرستند.
مصلحان دینی انتظار داشتند که قسمتی از عواید موقوفه های کلیسایی که توسط دولت ضبط شده بودند صرف تاسیس مدارس نوینی شود، تا جبران مدارسی که بر اثر بسته شدن صومعه ها از بین رفته بودند را بکند. اما چنانکه لوتر به شکایت گفته است:” امیران و صاحب عناوین چنان سرگرم امور خطیری در انبار شراب، آشپزخانه، و خوابگاه خود بودند که دیگر فرصتی برایشان باقی نمیماند”تا در راه کمک به تربیت همنوعان صرف کنند. وی باز در سال 1524 چنین نوشت “در ایالات آلمان عموم مدارس رو به اضمحلال میروند.” در سال 1530 لوتر و ملانشتون بر انقراض دانشگاه های آلمان افسوس میخوردند. در دانشگاه ارفورت نامنویسی دانشجویان از 1311 نفر در سال 1520 به 120 نفر در سال 1521 و به 34 نفر در سال 1524 تنزل یافت; در روستوک شماره دانشجویان از 300 نفر در سال 1517 به 15 نفر در سال 1525 رسید; در هایدلبرگ، در همان سال، عده استادان دانشگاه از دانشجویان بیشتر بود، در سال 1526 فقط پنج تن از طالبان علم در دانشگاه بال نامنویسی کردند.
لوتر و ملانشتون برای ترمیم این زیان کوشش بسیار کردند. لوتر در نامهای به شهرداران (1524) از مقامات کشوری تقاضا کرد که مدارس را برقرار سازند. در سال 1530، یعنی خیلی پیشتر از زمانش، پیشنهاد کرد که آموزش ابتدایی اجباری باشد و هزینه آن با کمکهای مالی ملت تامین شود. به همت پروتستانها دانشگاه ها تدریجا رونق گرفتند، لوتر برنامه درسیی توصیه کرد که بیشتر متکی بر “کتاب مقدس” بود. اما تدریس زبانهای لاتینی، یونانی، عبری، و آلمانی، حقوق، پزشکی، تاریخ را نیز در بر داشت، و همچنین “شرح احوال شاعران و سخنوران ... مسیحی و کافر”. ملانشتون احیای آموزش و پرورش را اهداف اصلی زندگی خود قرار داد، و به برکت هدایت و فعالیت وی مدارس بسیاری بنیاد یافتند، چنانکه در آلمان اواخر قرن شانزدهم 300 مدرسه وجود داشتند. وی طرحی برای سازمان مدارس و دانشگاه ها تهیه کرد(1527); کتابهایی برای آموزش دستور زبان لاتینی و یونانی و علم معانی و بیان، منطق، روانشناسی، اخلاق، و الاهیات تالیف نمود; و نیز هزاران معلم برای مدارس و دانشگاه های نو بنیاد تربیت کرد. کشورش از روی حقشناسی به وی لقب “مربی آلمان” داد.
دانشگاه های آلمان شمالی یک یک به زیر نظارت پروتستانها در آمدند: ویتنبرگ(1522)، ماربورگ، (1527) توبینگن (1535)، لایپزیگ (1539)، کونیگسبرگ (1544) ،ینا(1558); و استادان و دانشجویان که (به گفته اولریش، دوک و ورتمبرگ) با “عقیده راست و درست انجیلی” مخالف بودند از آن مراکز دانش بیرون رانده شدند. پیروان کالون را از مدارس لوتریها اخراج میکردند، و پروتستانها را به دانشگاه هایی که

هنوز در دست کاتولیکها بودند راه نمیدادند. پس از “پیمان صلح آوگسبورگ” (1555) به طور عموم دانشجویان هر یک از ایالات آلمان اجازه نداشتند در مدارس وابسته به آیینی غیر از آیین رسمی فرمانروای خود تحصیل کنند.
یوهانس شتورم، با تاسیس یک “ژیمنازیوم” (مدرسه متوسطه) در ستراسبورگ (1538)، به پیشرفت روش نوین آموزش و پرورش کمک بزرگی کرد; و در همان سال نیز به رساله موثری با عنوان “شایسته است که مدارس ادبیات باز شوند”. منتشر ساخت. شتورم نیز، مانند بسیاری از رهبران فکری اروپای مرکزی در نزد “برادران همزیست” کسب دانش کرده بود. وی به لوون و پاریس مسافرت، و در شهر اخیر رابله را ملاقات کرد. نامه معروف گارگانتوا درباره آموزش و پرورش ممکن است انعکاسی از برخورد افکار این دو با یکدیگر بوده باشد.
شتورم در عین آنکه هدف اصلی آموزش را “ایجاد حس دینداری عاقلانه” میدانست، برای تحصیل زبان و ادبیات لاتینی و یونانی نیز اهمیت روزافزون قایل بود، و همین توجه به تدریس و اشاعه آثار کلاسیک یونان و روم بعدا به ژیمنازیومهای آلمان منتقل، و سبب شد که سپاهی از دانشوران و محققان به وجود آیند تا، در قرن نوزدهم، جهان باستان را جولانگاه پژوهش خود قرار دهند و غنایم بسیار از آن به چنگ آرند.
مدارس انگلستان از این تحول دینی بیش از مدارس آلمان آسیب دیدند. در آن حدت و حرارت حمله بر زیاده رویها و سودجوییهای کلیسا، مدارس وابسته به کلیساهای جامع، صومعه ها، اصناف، و مدارسی که با موقوفه های کلیسایی نگهداری میشدند همه آب شدند و از بین رفتند. چون بیشتر شاگردان دانشگاه ها از این مدارس بیرون میآمدند، وقتی آن سرچشمه کور شد، دانشگاه آکسفرد فقط 173 نفر لیسانسیه زبان و ادبیات، و دانشگاه کیمبریج فقط 191 نفر لیسانسیه در سال 1548 بیرون دادند. در سالهای 1547 و 1550 آکسفرد اصلا فارغ التحصیل زبان و ادبیات نداشت. هنری هشتم مشکل را دریافته بود، لیکن نیازمندی وی به پول وافر، برای ارضای جنگجوییها و کامجوییهایش، دست او را در تاسیس کالج ترینیتی در دانشگاه کیمبریج و حق التدریس دادن به استادانی که به فرمان شاهانه مامور تدریس الاهیات، زبان عبری و یونانی، پزشکی، و حقوق میشدند، باز نمیگذاشت. اما در این دوره افرادی از روی بشردوستی اقدام به تاسیس کالجهای کورپوس کریستی، کرایست چرچ، ترینیتی، و سنت جانزکالج را آکسفرد و کالج ماگدالن در کیمبریج کردند. هیئت بازرسی سلطنتی که از طرف کرامول به آکسفرد و کمبریج اعزام شد تا امتیازات و موقوفات آن دو دانشگاه را ضبط کند(1535) برنامه ها و اختیار نظارت بر آنها را دست دولت سپرد. در نتیجه، دوران فلسفه مدرسی در انگلستان به سر رسید آثار دانزسکوتس دستخوش تطاول زمان قرار گرفت، قوانین کلیسایی به یک سو افکنده شدند; مطالعه زبانهای لاتینی و یونانی رواج و رونق یافت; و به طور کلی برنامه آن دو دانشگاه از زیر نفوذ دین بیرون آمد; اما تعصب در عقاید دینی بر جای ماند. در سال 1553 عموم داوطلبان اخذ دانشنامه پایان دوره لیسانس، به موجب قانون، مجبور بودند نشریه مذهبی “مقالات درباره آیین انگلیکان” را مشترک باشند. در فرانسه و فلاندر کاتولیک، دانشگاه ها موقوفات و شاگردان خود را محفوظ نگاه داشتند، اما قدرت و آزادی زندگی فکری را از دست دادند.در رنس ،دوئه، لیل و بزانسون دانشگاه های تازهای باز شدند. دانشگاه لوون از لحاظ کثرت تعداد شاگردان (5000نفر) و دفاع از اصیل آیینی، که حتی در نظر پاپها افراطی مینمود، با دانشگاه پاریس رقابت میکرد. دانشگاه پاریس

تا 6000 نفر نامنویسی میکرد، اما دیگر شاگردان خارجی را چندان به سوی خود جلب نمیکرد و، برخلاف روش دوران عظمتش در قرن سیزدهم، دیگر محرکین افکار نو و پرشور را به خود راه نمیداد. دانشکده های وابسته به آن چنان در زیر سلطه دانشکده الاهیات سوربون قرار داشتند که تقریبا نام سوربون جانشین نام خود دانشگاه پاریس شد. مونتنی آموزش الاهیات و منتخب آثار کلاسیک را که در دانشکده سوربون تدریس میشد سطحی و یکنواخت و طوطی وار میدانست. رابله هرگز از هجو مقررات خشک مدرسی و منطق بافیهای سوربون، و همچنین تلف شدن عمر شاگردانش در مباحثی که با کمال دقت دور از نیازمندیهای زندگی واقعی دستچین شده بودند خسته نمیشد. کلمان مارو فریاد بر میآورد: “من حاضر بودم از سهم جاودانم چشم بپوشم، به شرط آنکه ددان بزرگوار” یعنی استادان “جوانی مرا تباه نکرده بودند.” تمام نیرو و سلطه دانشگاه نه تنها بر ضد پروتستانهای فرانسه، بلکه بر ضد علمای اومانیست آن کشور نیز به کار میرفت. فرانسوای اول، که شراب ایتالیا را چشیده بود، و کشیشهای خیس خورده در ادبیات یونان و روم باستان را به چشم دیده بود، هر چه در توانایی داشت کوشید تا روحیه دانشپژوهی فرانسه را از زیر سلطه ارتجاعی و دلسردکننده سوربون برهاند. براثر تلقینات گیوم بوده، کاردینال ژان دوبله، و مارگریت دو ناوار خستگیناپذیر فرانسوا هزینهای تامین کرد و در سال 1529 مدرسهای مستقل از دانشگاه، و مخصوص علوم مربوط به اومانیسم، تاسیس کرد. ابتدا چهار “استاد سلطنتی” دو نفر برای تدریس زبان یونانی و دو نفر برای تدریس زبان عبری تعیین شدند و شروع به کار کردند; و سپس کرسیهای تدریس زبان لاتینی، ریاضیات، پزشکی، و فلسفه بر آن منضم شدند. در آن مدرسه تعلیمات رایگان بود. این مدرسه سلطنتی که بعدا به نام “کولژ دو فرانس” خوانده شد، کانون گرمابخش اومانیسم فرانسه شد و اندیشه آزاد اما با انظباط فرانسوی را در دامان خود پرورش داد.
اسپانیا با آنکه متعصبانه پایبند مقررات دینی بود، اما دانشگاه هایی عالی داشت که تعدادشان در سال 1553 به چهارده رسید، که دانشگاه های نو بنیاد تولدو، سانتیاگو، و غرناطه از آن جمله بودند. دانشگاه سالامانکا که در سال 1574 هفتاد استاد و 6778 شاگرد داشت، با هر دانشگاه معتبر دیگری برابری میکرد. دانشگاه های ایتالیا نیز به توسعه و رونق خود ادامه میدادند، چنانکه دانشگاه بولونیا در سال 1543 پنجاه و هفت استاد در دانشکده ادبیات، سی و هفت استاد در دانشکده حقوق، و پانزده استاد در دانشکده پزشکی داشت; و دانشکده پادوا زیارتگاه طلاب متهور آن سوی آلپها شده بود. لهستان عصر طلایی خود را، با نامنویسی 15338 شاگرد در دانشگاه کراکو، در تاریخ به ثبت رساند; در پوزنان مدرسه لوبرنسیانوم، که در سال 1519 توسط اسقف یان لوبرانسکی تاسیس یافته بود، به تحقیقات علوم مربوط به اومانیسم اختصاص داده شد. رویهم رفته باید گفت، در این قرن انقلابی، دانشگاه های کشورهای کاتولیک کمتر از پروتستان آسیب دیدند.
اهمیت معلم درست به جا آورده نمیشد و حقوق وی به طرز رقتباری کم بود. استادان “کالج سلطنتی” سالیانه دویست کراون (5000 دلار) دریافت میداشتند، و تازه این مواجبی کاملا استثنایی بود. در سالامانکا رسم چنان بود که داوطلبان مقام استادی، پس از شرکت در یک دوره تدریس آزمایشی، توسط شاگردان خود انتخاب میشدند، تدریس عموما به روش سخنرانی انجام میشد، و گاهی نیز با ایجاد مناظراتی در میان شاگردان از یکنواختی در آمد. جزوه نویسی در بسیاری

موارد جای کتاب درسی را میگرفت; فرهنگهای لغت کمیاب بودند، و آزمایشگاه اصلا وجود نداشت. مگر برای کیمیا گران، شاگردان در اتاقهای سرد و محقر به سر میبردند، و غالبا بر اثر خوردن غذاهای نامناسب یا آلوده بیمار میشدند. بسیاری از شاگردان بیبضاعت با کار کردن در کالجها دوره تحصیلی خود را طی میکردند.
کلاسها در ساعت شش صبح شروع میشدند و ساعت پنج بعد از ظهر پایان مییافتند. مقررات انضباطی بسیار سخت بودند، چنانکه حتی دانشجویان سال آخر دانشگاه را هم از شلاق خوردن معاف نمیداشتند. شاگردان برای گرم کردن خود، یا در خیابانها به جان یکدیگر میافتادند و یا به هر می و محبوبی که به چنگ میآوردند پناه میبردند و سرانجام با هر حال و روزگاری بود تحصیلات خود را، تا حد گرفتن دانشنامهای، به پایان میرساندند.
دختران خانواده های پایین بکلی بیسواد میماندند، بسیاری از دختران طبقات متوسط در راهبه خانه ها تعلیمات مقدماتی میگرفتند، و زنان جوان خانواده های اعیان معلم سرخانه داشتند. هلند به داشتن زنانی فخر میکرد که میتوانستند مغازلات عاشقانه را به زبان لاتینی بفهمند. در آلمان زوجه پویتینگر و خواهران و دختران پیرکهایمر شهرت علمی داشتند. در فرانسه زنان دربار فرانسوای اول طنازیها و عشق بازیهای خود را به زیور نقل قولهایی از بزرگان کلاسیک میآراستند. در انگلستان بانوان ادب دوست مانند دختران مور، لیدی جین گری، “ماری خون آشام”، و ملکه الیزابت نمونه های برجستهای از زنان با فضل و دانش بودند.
دو معلم مشهور متعلق به این دورهاند. کم اهمیتتر آن دو سرتامس الیت بود که در سال 1531 کتابی با عنوان “کتابی موسوم به حاکم” در روش تربیت فرزندان نجبا برای آنکه آماده زمامداری کشور شوند، به رشته نگارش در آورد. الیت در ابتدا جهل و بیمایگی نجبای انگلیسی را بشدت مورد مذمت قرار داد و آن را نقطه مقابل دانش و ارزش سیاستمداران یونان و روم باستان دانست، و از قول دیوجانس، حکیم کلبی یونان چنین آورد که “وقتی جاهلی را بر سنگی نشسته دید، گفت ... . بنگرید که چگونه سنگی بر سنگی دیگر جای گرفته است. به نظر وی، پسر باید در هفتسالگی تحت تعلیمات معلم خصوصیی که با دقت تام انتخاب شده باشد قرار گیرد و مبادی موسیقی، نقاشی، و مجسمه سازی را یاد بیاموزد. در چهاردهسالگی باید علم هیئت، منطق، تاریخ، و فنون کشتی، شکار، تیر اندازی با کمان بلند، شنا، و تنیس را فرا بگیرد; اما نه فوتبال را که در خور توده مردم است و “در آن چیزی جز خشم وحشیانه و آزار جسمانی وجود ندارد. هر پسری باید در تمام مراحل پرورش خود آثار بزرگان کلاسیک را مطالعه کند ابتدا آثار شاعران، بعد سخنوران و بعد تاریخنویسان، بعد سران سپاه، و سپس فیلسوفان، و در آخر، مثل آنکه ناگهان به یادش آمده باشد، “کتاب مقدس” را نیز به آنها اضافه میکند.
بدین ترتیب ملاحظه میشود که وی نقشه تعلیمات لوتر را تقریبا وارونه ساخته و تعلیم “کتاب مقدس” را در انتهای برنامه درسی خود قرار داده است. در واقع الیت، با وجود اعتراضاتش، آثار بزرگان کلاسیک را به مراتب بر “کتاب مقدس” ترجیح میداده است: “ای خدای بزرگ، چه حلاوت بیمانندی در افکار و گفتار افلاطون و سیسرون گنجانده شده، و تا چه اندازه وقار، حظ روحی، اندیشه والا، فصاحت الهی، تقوای مطلق و خوشی باور نکردنی در آثارشان به هم آمیختهاند،” تا آنجا که “تنها همان آثار برای به بار آوردن یک فرمانروای لایق و کامل تقریبا کافی است!” اما آن معلم پر اهمیتتر یعنی خوان ویوس، که از همه اومانیستها اومانیستتر بود، هدفی

عالیتر داشت و در مسیری دامنه دارتر قدم گذاشت. وی که زاده والانس به سال 1492 بود در هفدهسالگی اسپانیا را ترک کرد و دیگر هرگز آن را ندید. در پاریس مدت زمانی کافی تحصیل کرد تا شوق فلسفه را در دل گیرد، و طوق فلسفه مدرسی را از گردن به دور افکند. در بیست و شش سالگی نخستین تاریخ فلسفه را به سبک امروزی به عنوان “درباره پیدایش، مکاتب، و مقام فلسفه” تالیف کرد. در همان سال، با اعتراض شدید به روش تدریس فلسفه با اسلوب مدرسی، دانشگاه ها را بر ضد خود شوراند. در نظر وی تشکیل جلسات مناظره برای تقویت قوای فکری دانشجویان حاصلی جز مشاجره بیهوده بر سر مباحثی بینتیجه نمیداشت. اراسموس بر کتاب ویوس آفرین خواند، و آن را به تامس مور توصیه کرد، و با کمال ادب اظهار بیم کرد که مبادا “ویوس ...
اراسموس را ... در سایه خود محو میکند.” شاید بر اثر نفوذ اراسموس بود که ویوس به مقام استادی کرسی انسانیات در دانشگاه لوون منصوب شد(1519). بر اثر ترغیب اراسموس وی چاپ تازهای از “مدینه الاهی” قدیس آوگوستینوس را با حواشی مشروح منتشر ساخت و آن را به هنری هشتم اهدا کرد; و چنان جواب دوستانهای از وی دریافت داشت که راه انگلستان را در پیش گرفت (1523). تامس مور و ملکه کاترین، هموطنش، از او استقبال گرمی به عمل آوردند، و هنری هشتم او را یکی از معلمان خصوصی شاهزاده خانم ماری ساخت. ظاهرا به عنوان راهنمایی آن شاهزاده خانم بود که کتاب “در پرورش کودکان” را نگاشت (1523). همه چیز بر وفق مراد بود تا آنگاه که بر تقاضای هنری هشتم مبنی بر الغای ازدواجش با ملکه کاترین اعتراض کرد. هنری مقرریش را قطع کرد و او را برای مدت شش هفته در خانهاش تحت نظر نگاه داشت. ویوس پس از آزادی، به بروژ بازگشت (1528) و بقیه سالهای عمرش را در آنجا به سر برد.
ویوس که در سی و هفت سالگی هنوز متفکری ایدئالیست بود رسالهای به روش فکری اراسموس، در لزوم برقرای یک مرجع داوری بین المللی برای جلوگیری از ظهور جنگ با عنوان “هماهنگی و تضاد در میان نوع بشر” تالیف و به شارل پنجم اهدا کرد. دو سال بعد، اثر مهم خود، “درباره انتقال تعالیم” را منتشر ساخت که پیشروترین رساله در زمینه آموزش و پرورش دوره رنسانس شناخته شده است. هدف وی در این رساله رسیدن به روشی در آموزش و پرورش است که “افراد را برای نیازمندیهای زندگی آماده سازد، فکر و جسم ایشان را تا حد ممکن رشد دهد، و حس احترام را در وجودشان بپروراند و افزایش بخشد.” ویوس عقیده دارد که دانشجو باید به طرزی وارد مدرسه شود که: “گویی قدم به پرستشگاهی مقدس” گذاشته است، اما تحصیلاتش را در آنجا باید او را چون شارمندی با ادب و مفید به حال جامعه بار بیاورد. این تحصیلات باید در سراسر زندگی فرد ادامه داشته باشد و به نحوی آموخته شود که اثر و ارتباط آن در زندگی روزانه پایدار بماند. طبیعت نیز مانند کتابها باید مورد تفرس و پژوهش علمی قرار گیرد، زیرا اشیا بیش از نظرات آموزندهاند. بگذارید دانشجو رگها، عصبها، استخوانها و دیگر قسمتهای بدن را در ضمن عمل و هنگام کالبد شکافی به چشم خود ببیند; با دهقانان، شکارچیان، چوپانان، و باغبانان وارد گفتگو شود ... . و دانش آنها را فرا بگیرد; زیرا این خوشه چینها از آن “وراجیهایی که به نام منطق مدرسی، عموم رشته های دانش بشری را فاسد ساختهاند سودمندتر خواهد بود.” آثار کلاسیک به صورت منقح باید همواره قسمت عمدهای از برنامه درس جوانان را تشکیل دهند، اما تاریخ و جغرافیای معاصر نیز باید مورد مطالعه آنان قرار گیرد. زبانهای بومی باید دوش به دوش

زبان لاتینی آموخته شوند، و آن نیز منحصرا با روش مستقیم گفتگوی روزمره. ویوس چنان در افکار خود پیشتاز بود که عصر وی بزودی او را از نظر گم کرد، و به حال خودش واگذاشت تا در عسرت بمیرد. وی تا پایان زندگی کاتولیک باقی ماند.